به نام خدا

اخطار: این مقاله حاوی اسپویلر است بنابراین اگر هنوز Assassin’S CreeD II را بازی نکرده اید مطلقاً از خواندن این مقاله صرف نظر کنید.

قسمت سوم: نجات شاهزاده

Francesco ” که پدر ” Vieri ” است ، با کمک ” Rodrigo ” تازه از زندان آزاد شده تا به ” Rodrigo ” در رسیدن به اهداف پلیدش کمک کنه ( روزی که فرانچسکو از زندان آزاد شد همان روزی بود که پدر و برادرای ” Ezio ” به دار آویخته شدند ) ، و ” Jacopo ” هم که پدر بزرگ حانواده ی ” De Pazzi ” هست با کمک ” Rodrigo Borgia ” به قدرت رسیده و به عنوان کشیک بلند مرتبه ی کلیسا مشغول شستشو دادن ذهن مردم بی چاره است

اتزیو با گوش کردن به صحبتهای این چهار نفر متوجه می شئد که همه ی آن ها در توطئه ی علیه پدر و برادراش دست داشتند و ” de Pazzi”ها به ” Rodrigo ” احترام میگذارتد و از او دستور می گیرند واطاعت می کنند . حالا که ” Ezio ” با چهره های اصلی پشت پرده ی این توطئه آشنا شده ، با وارد شدن عمو و دوستانش به صحنه متوجه می شه که ” Rodrigo ” شهر رو به مقصد ” Venice ” ترک کرده است و بی درنگ به طرف قلعه ای که ” Vieri ” حرکت میکند.بعداز اینکه اتزیو محافظان او را از پای در می اورد حالا نوبت به ” Vieri ” میرسه پس از اینکه اتزیو او را از پای در اورد ” با نهایت خشم و عصبانیت از Vieri سوال می پرسد : ” تو و پدرت دنبال چه چیزی هستین ؟ برای چی از “Rodrigo” اطاعت می کنید؟ او به شما چه وعده ای داده است که به خاطرش زادگاه و مردمان خودتون رو می فروشین ؟! از جان پدرم چی می خواستین ؟ خداوند جزای شما را خواهد داد.
عموی ” Ezio ” فوری خودش رو می رساند و از ” اتزیو ” می می خواهد که خودش رو کنترل کنه و به کسی که داره جون میده و از دنیا میره احترام بذاره ! ” Ezio ” که اصلا متوجه این کار عموش نمی شه با عصبانیت می گه : ” عمو ! مگه اونا به پدر و برادرای من که داشتن جلوی چشمام آخرین نفس هاشونو می کشیدن ، احترام گذاشتن ؟ پس چرا از من می خوای که به اونا احترام بذارم ؟! ” عمو با خشم جواب میده : ” پسر تو چی فکر کردی ؟ فکر کردی تو هم مثل این ها یک تمپلار هستی و می می توانی با مردم و دشمنانت هر کاری که می خواهی بکنی ؟!!! چه زود فراموش کردی که تو هم مثل پدرت یک اساسین واقعی باشی!!! تو باید یاد بگیری که برای اولین نفسی که به یک کودک زندگی می بخشد و برای آخرین نفسی که از دهان دشمنت خارج می شه احترام بگذاری و برای هر دو آرامش و راحتی آرزو کنی ! ” سپس عموماریو به سوی بالای جسد ” Vieri ” می رود و ضمن آرزوی آرامش و راحتی برای روح او ، با دست هایش چشمها ی ” ویری ” راکه باز مانده بودن می بندند.و به اتزیو و دوستانش می گه : ” حالا باید برگردیم به ویلا تا هم این پیروزی رو جشن بگیریم و هم برای جنگهای بعدی آماده بشیم ! ”

وقتی به ویلای عمو رسیدند جشن کوچکی به خاطر این پیروزی می گیرند و اتزیو که حالا برای ادامه دادن راه پدر آماده تر شده است از عمویش راجع به ” رودریگو بورجیا ” و ارتباط او با خانواده ی ” ده پازی ” سوال می کند و ماریو جواب میده : ” رودریگو بورجیا قدرتمندترین و بانفوذترین شخص در کل اروپا است و رهبری گروه تمپلارها را در اروپا به عهده داره که اگرفرصتش را پیدا کند به این قلعه نیز حمله خواهد کرد (دراینجا سازندگان بازی نشانه ای از قسمت بعد می دهند)
سپس عموی ” اتزیو ” در مورد صفحات ” Codex ” توضیح می دهد : “این صفحات توسط یکی از قدرتمند ترین اساسین ها نوشته شده که نام او ” الطاهر ” بوده … او وقتی که با کمک دوستانش قطعه ای اسرار آمیز رو از چنگ تمپلارها می گیرد، و موفق می شود تا برای مدتی آن قطعه یا همان ” سیب بهشتی ” رو زیر نظر بگیره و در این مدت هم این صفحات ” کودکس ” رادر رابطه با همان قطعه تهیه میکنه تا به نسلهای آینده انتقال پیدا کند … پدرت توانسته بود تعدادی از این صفحات را رمزگشایی کند و اگه نظریه ی پدرت درست باشه این صفحات حاوی نقشه ی بزرگی ازقدرت زیاد و با ارزشی هستند که اگه به دست تمپلارها بیفتن ممکنه است فاجعه ای بزرگ پیش رو داشته باشیم.” … اتزیو قول می دهد که با ادامه دادن کار پدرش ، همه ی صفحات ” کودکس ” را پیدا کند و با کمک ” Leonardo da Vinci ” آنها را رمزگشایی کند و به راز آن دست پیدا کند
ضمنا پس از اینکه ” Ezio ” از اطراف ویلا تعدادی از صفحات ” کودکس ” را جمع آوری می کند، عمویش او را به سوی مکانی مخفی در ویلا می برد و درباره ی آنجا توضیح میدهد که : ” این زیرزمین به عنوان یادگاری برای بزرگترین اساسین ها توسط جد بزرگ خانواده ی ما ساخته شده و هر کدوم از این مجسمه ها متعلق به یکی از بزرگترین اساسین ها ی تاریخ هستند که هرگاه آزادی فکر و آزادی اندیشه ی مردم شهری در هرکجای دنیا توسط حیله و فتنه ی تمپلارها مورد تهدید واقع شد ،آن ها خود را رساندند و آزادی و آرامش را به مردم بازگرداندند! از چپ به راست : مجسمه ی ” Qulan GaL ” ( هلاکو خان ؟ ) اساسین مغولستانی که با تیر و کمان خودش اسب چنگیز خان را هدف قرار داد – مجسمه ی ” داریوش ” اساسین اهل سرزمین پرشیا که با چاقوی مخفی خود به زندگی خشایار شاه پایان داد و این اولین بار در تاریخ بود که از چاقوی مخفی استفاده می شد – مجسمه ی ” Wei-Yu ” اساسین اهل چین که با کمک یک نیزه جان اولین امپراطور چین را گرفت – مجسمه ی ” Amunet ” اساسین زن از مصر که با کمک یک مار ، کلئوپاترا را به قتل رساند – مجسمه ی ” ILtani ” اساسین زن اهل بابل که موفق شد با زهر مخصوصی ” Alexander ” ( اسکندر بزرگ ) را از پای در بیاورد – مجسمه ی ” Leonius ” اساسین زن از دوره ی روم باستان که با چاقوی خود ” Caligulia ” را به سزای اعمالش رساند .
اتزیو با صفحات ” کودکس ” که ار ویلا جمع آوری کرده به ” فلورانس ” بر می گرده و قبل از هر چیزی به سراغ ” لئوناردو داوینچی ” میره تا صفحات رو براش رمز گشایی کنه … لئوناردو با رمز گشایی صفحات مهارتهای جدیدی به اتزیو آموزش میده و همچنین ” Hidden Blade ” دیگری براش می سازه تا به توانایی های ” Ezio ” اضافه بشه !
” اتزیو ” که اینبار برای ” Francesco de Pazzi ” به فلورانس آمده است از ” لئوناردو ” می خواد تا اگه می تواند راهی را برای گیر انداختن ” فرانچسکو ” پیشنهاد کنه و ” لئوناردو ” هم او رو به دیدار با شخصی به اسم ” La Volpe ” ( روباه ) می فرسته تا با کمک او بتونن به هدفشون برسند .
اتزیو که در بین مردم بازار دنبال ” لا وولپه ” می گردد ناگهان متوجه می شود که پول هایش ناپدید شده است و فوری به دنبال دزد می رود و او را تعقیب می کند. در ان لحظه که اتزیو قصد پس گرقت پول را دارد ناگهان فردی وارد صحنه می شه که او هم مانند ” Ezio ” کلاه یا پارچه ای به سر داشت و به ” اتزیو ” خوشامد می گوید … اتزیو با تعجب می پرسد : “تو مرا از کجا می شناسی ” او جواب میده : ” من اسم های زیادی دارم ، سر دسته ی دزدها ، تیزگوش و تیزبین ، قاتل روانی ، جاسوس … اما شما می تونید من رو ” La Volpe ” صدا کنید … من اسم شما رو می دونستم چون این عادت من شده است که از هر چیزی و هر کسی و هر اتفاقی در این شهر ، با خبر بشوم ” اتزیو بی درنگ از او تقاضای خوشحال می شود و می گوید که در مورد ” فرانچسکو ده پازی ” به اطلاعات دقیقی نیاز دارد و هر جا که فرانچسکو قراره بره باید قبل از او اونجا باشه …! ” لا وولپه ” جواب میده : ” امروز یه کاروان محافظت شده ای از Rome به Florence رسیده که قراراست هنگام غروب خورشید دیدار مخفیانه ای با مقامات مهم شهر داشته باشه و به احتمال زیاد ” فرانچسکو” هم در ان محل خواهد بود … اگر میخواهی می توانم تو را تا آن محل راهنمایی کنم. ” اتزیو هم قبول میکند. ” لا وولپه “دری مخفی را به اتزیو نشان می دهد و به او می گوید که از برای دیدن ” Francesco de Pazzi ” از آن محل برود!

Ezio بعد از اینکه وارد معبد مخفی می شود ، با کشتن سربازها موفق می شه که جلسه ی مخفیانه ی تمپلارها را بطور پنهانی زیر نظر بگیرد. او متوجه ” فرانچسکو ده پازی ” می شود که در جلسه حاضر بود و با آمدن ” رودریگو بورجیا ” بحث شروع میشه … از صحبت هاشون معلوم می شود که این بار ” Lorenzo de Medici ” ( شاهزاده ی فلورانس ) را مورد هدف توطئه قرار دادن و ماموریت را هم ” Francesco ” به عهده گرفته! ” Rodrigo” بعد از کمی بحث و تبادل نظر ، بورجیا می گوید که باید به ” Rome ” برگرده و برای همدستانش موفقیت آرزو می کند و از آن ها قول می گیرد که اینبار دقت بیشتری به خرج بدن و هرچه زودتر کار ” لورنزو ” رو یکسره کنند.
بعد از اتمام جلسه ، اتزیو راه خروج رو پیدا میکنه و از معبد خارج می شه ، ” La Volpe ” که منتظر آمدن اتزیو بود در رابطه با جلسه از او سوال میکنه و اتزیو جواب میده : ” آن ها برای فردا نقشه های شومی کشیده اند! اسلحه و زره زیادی با خودشون از ” Rome ” آوردند ، حتی ” پاپ ” هم از کارشون حمایت کرده است. فکر می کنم نوبت خانواده ی ” Medici ” رسیده است.
سپس ” La Volpe ” با ابراز نگرانی می گوید: ” وای خدای من ! فردا یکشنبه هست و طبق روال هر هفته ، Lorenzo de Medici با سه چهار تا محافظ برای مراسم یکشنبه به میان مردم خواهد آمد تا ضمن پذیرایی و قدردانی از مردم شهر به مشکلات مردم رسیدگی کند و با آنها گفتگو کند . یعنی انها می خواهند فردا حین برگزاری مراسم بین مردم نفوذ کنند با استفاده از شلوغی و ازدحام ، ” لورنزو ” رو به قتل برسونند ؟! این اسمش چیزی جز وحشیگری نیست … ما نباید اجازه بدهیم که با قتل ” لورنزو ده مدیچی ” شهر فلورانس به دست خانواده ی ” De Pazzi ” بیفته ، وگرنه کار این مردم بی گناه ساخته است و باید برای سالها بردگی خانواده ی ” ده پازی ” رو بکنند … من تمام دزدها و آواره ها های فلورانس رو جمع می کنم و فردا با خودم به مراسم میارم تا هرج و مرج ایجاد کنم و جلوی سربازای ” De Pazzi ” رو بگیرم … تو هم باید از تمام مهارتهای خودت استفاده کنی و به ” فرانچسکو ” مهلت نزدیک شدن به ” لورنزو ” رو ندی … اتزیو از تو خواهش می کنم کمکمون کن جلوی این اتفاق را بگیریم. ” Ezio و La Volpe آماده می شوند تا فردا قبل از شروع مراسم همدیگر رو اونجا ملاقات کنند.

حالا که مراسم شروع شده است و شاهزاده ی فلورانس ” لورنزو ده مدیچی ” همراه با همسرش و از طرف دیگر هم برادر او ” Giuliano de Medici ” همراه با همسر خود ، در میان خوشامد گویی مردم شهر می آیند که ناگهان با فریاد ” Francesco ” سربازان از میان جمعیت حمله می کنند و به طرف ” جولیانو ” و همسرش که عقب تر بودن حمله ورمی شوند. جولیانو که هیچ اسلحه ای با خود نداشت سعی می کند که مقاومت کنه ولی با چند ضربه ی چاقو به شدت زخمی می شود.” فرانچسکو ” به طرز وحشیانه ای به روی سینه ی او می نشینه و با ضربات پی در پی چاقو و همراه با توهین باعث مرگ او می شود. در ان سو ” Lorenzo ” با دیدن این صحنه ی دلخراش می خواهد به سمت ” فرانچسکو ” حمله کند، ” برناردو ” ( کشیک فلورانس و دوست صمیمی ” لورنزو ” ) او را زخمی می کند. لورنزو که به سختی با یک دست و شمشیرش در مقابل ” فرانچسکو ” از خودش دفاع می کند، ناگهان ” اتزیو ” را می بینه که با شکست دادن سربازها با سرعت به سمت ” او می اید ، فرانچسکو که تمام سربازهایش را دست داده و در مقابل ” اتزیو ” و ” لورنزو ” دست تنها مانده است زود فرار می کنه و فریاد می زنه : ” لورنزو ! برادرتو کشتم، نوبت تو هم میرسه، تمام خانوادت با شمشیر من خواهند مرد!” …

” Ezio ” سریع ” لورنزو ” رو که داشت خون زیادی از دست می داد به جایی امن می بره ، ” Lorenzo ” از اتزیو تشکر میکنه و علت این فداکاری او رو می پرسه که اتزیو جواب در جواب او می گوید شما تنها کسی نیستید که یکی از برادراش به دست ” ده پازی ” ها قربانی شده اند من اتزیو هستم فرزند ” Giovanni Auditore ” ” ، لورنزو او و پدرش رو به خاطر میاره و میگه : ” پدر تو مرد مرد راستگویی بود ، او به هیچ وجه تحت تاثیر پول و ثروت و قدرت قرار نمی گرفت و از تمام امکاناتش برای خدمت به مردم استفاده می کرد. اتزیو اگر تو پسر او هستی، باید جلوی ” Francesco de Pazzi ” رو بگیری وگرنه این شهر و مردمی که توش زندگی می کنند مجبور می شن سالها بردگی خانواده ی ” ده پازی ” رو بکنند! ” … اتزیو سریع دست به کار می شود و برای پیدا کردن ” فرانچسکو ”
راهی شهر می شود.
Ezio مناطق مهم و استراتژیک شهر را میگرده تا ” فرانچسکو ” را پیدا کند اما سربازهای ” لورنزو ” به او می گویند ، او بالای زندان شهر با محافظ هاش پناه گرفته است، اتزیو بلافاصله خودشو را به زندان شهر می رساند و ” فرانچسکو “را میبینه که از بالای پشت بام زندان فریاد می زنه : ” او را بکشید! به اجازه ندهید بیاد اینجا! ” میدان جلوی زندان صحنه ی درگیری سربازهای فرانچسکو و سربازهای لورنزو شده بود و کم کم داشت به نفع سربازهای لورنزو تمام می شد. اتزیو بدون مزاحمت خودش را به بالای زندان رساند و ” فرانچسکو ده پازی ” و محافظ هاش را گیر انداخت، فرانچسکو عقب کشید و به محافظ هاش دستور حمله داد. اما هیچ کدوم نتوانستند در مقابل ” اتزیو ” دوام بیارند، پایین جلوی زندان هم مردم با دیدن پیروزی سربازای ” لورنزو ” جلو آمده بودند و فریاد : ” آزادی ! آزادی ! ( Liberta Liberta ) ” سر می دادند، ” Jacopo de Pazzi ” هم از ترس همراه با مردم فریاد آزادی آزادی می زد … حالا فقط ” Ezio “مانده بود و ” فرانچسکو”.

“فرانچسکو” که از همون اول دل و جرات مقابله با ” اتزیو ” را نداشت باز دوباره پا به فرارگذاشت ولی ” اتزیو ” که حدس می زد چنین کاری خواهد کرد، زود جلوشو میگیره و با ” چاقوی مخفی ” خودش عدالت رو اجرا کرد. حال اتزیو می گوید: ” شهر فلورانس و مردمش اعمال و رفتار تو رو قضاوت خواهند کرد. با آرامش استراحت کن! ” ، پدر بزرگ خانواده ی ” ده پازی ” که همراه با مردم داشت فریاد آزادی! آزادی! می گفت ، ناگهان جسد پسرش را می بیند که بی لباس از دیوار زندان بوسیله ی طنابی آویخته شده است، ” یاکوبو ده پازی ” با دیدن این صحنه بدون لحظه ای درنگ فرار می کنه و ” Ezio ” که از بالای دیوار زندان شاهد فرار کردن او بود ، ترجیح میده که به دیدار ” لورنزو ” بره و در فرصتی بعد ” Jacopo de Pazzi ” رو هم به خاطر سوء استفاده از باور و اعتقاد مردم ، به سزای اعمالش برسونه .

Lorenzo و Ezio بعد از پایان اتفاقات دیشب ، کنار رودخانه ی شهر Florence باهم صحبت می کنند. لورنزو می گوید: ” وقتی فقط شش سال داشتم. هنگام بازی با دوستام ، داخل این رودخونه افتادم . بعد با صدای مادرم به هوش آمدم ، کنار مادرم مرد دیگری بود که به من لبخند می زد و من او را نمی شناختم … بعدها فهمیدم که اون مرد پدر تو یعنی ” جیووانی آئودیتوره ” بود ، او جان من را نجات داده بود . ولی من واقعا متاسفم که نتوانستم جان او را به همراه برادرهاتو نجات بدم … هر کاری از دستم بر امد کردم اما آن ها خیلی قدرتمند بودند ، همه جا نفوذ داشتند و حتی ” پاپ ” را هم خریده بودند !!! ” اتزیو ” ادامه میده : ” شما تلاش خودتونو کردید! اما حالا باید به من کمک کنید تا یاکوبو ده پازی و دیگر افرادی که در این نقشه ی شوم دست داشتند به سزای اعمالشون برسونم.” لورنزو نام افرادی رو که با یاکوبو ده پازی همدست بودند را ، به اتزیو میدهد و از او می خواهد که مواظب خودش باشه.

دراین مقاله به ادامه ی بررسی داستان Assassin’S CreeD II می پردازیم.

Contains Spoilers

خطر لو رفتن داستان بازی

  • قسمت دوم: قدم در راه نیاکان

این شخص کسی نیست جز”رودریگو بورجیا”، یکی از با نفوذ ترین شخصیتهای “رم” و حتی “ایتالیا” در زمان رنسانس بود که حتی چند سال بعد هم به عنوان “پاپ” انتخاب شد! چیزی که باعث شده تا “رودریگو” دستور اعدام پدر و برادر های “اتزیو” و خود “اتزیو” را صادر کند به این دلیل است که “رودریگو” از خونی که در رگ آن ها جریان دارد می ترسد، چون به خوبی از خاندان و اجداد بزرگ خانواده ی “اتزیو” آگاه است و می داند که آنها از بازماندگان “اساسینز” هستند و به هیچ وجه تحت سلطه ی “سیب بهشتی” قرار نخواهند گرفت، حتی اگر تمام ایتالیا “رودریگو” را قبول کنند و از او اطاعت کنند و او را بپرستند، این “اساسین” ها خواهند بود که مردم را دوباره بیدار خواهند کرد و “سیب” را خواهند دزدید!

“اتزیو” که برای اولین بار چهره ی “رودریگو بورجیا” را روی سکوی اعدام و در کنار “اوبرتو آلبرتی” دیده بود هنوز متوجه موضوع نشده بود و مسئول اصلی اعدام پدر و برادرهای بیگناهش را “اوبرتو آلبرتی” می دونست! حالا که اتزیو موفق شده بود از اعدام شدن بگریزد، با راهنمایی خدمتکار خانه به سراغ مادر و خواهرش میرود که به خانه ی دیگری برده شدند تا در امنیت کامل باشند … “اتزیو” در این خانه با “پائولا” آشنا میشود که درهای خانه را به روی مادر و خواهر “اتزیو” بدون ترس از ماموران می گشاید و از خانواده ی اتزیو مواظبت می کند.
اتزیو بعد از تشکر از “پائولا” به او از عجله ی او برای انتقام از “اوبرتو آلبرتی” صحبت می کند. اما “پائولا” با او مخالفت می کند:

“این کار خیلی سخته چون اوبرتو محافظان زیادی داره و تو هنوز نمیدونی که چطور باید از مهارتهای ذاتی خودت استفاده کنی.”

اتزیو به او می گوید که تو میخواهی چگونه جنگیدن را به من بیاموزی؟ و پائولا جواب میدهد :

“نه! من به تو یاد میدم که چطور از جون خودت محافظت کنی، چون تو خودت بهتر از هر کسی می دونی که چطور باید اوبرتو رو به سزای اعمالش رسوند.”

او مخفی شدن بین مردم و دزدی حرفه ای را به اتزیو اوزش می دهد و به او می گوید:

“حالا تنها چیزی که لازم داری یک اسلحه ی مناسب برای این کاره! “

اتزیو میپرسد:

“بله! به نظر تو یک شمشیر یا یک چاقو چطوره؟ میتوانم تهیه کنم.”

ولی پائولادر جواب او می گوید:

“لازم نیست تهیه کنی چون خودت بهتر از اینها رو داری و باید سراغ “لئوناردو دا وینچی” بری تو به کمک او نیازمندی.”

“لئوناردو” که برای “اتزیو” احترام خاصی قائل است، با دیدن دست بند و چاقویی که “اتزیو” از صندوقچه ی مخفی پدرش برداشته بود کمی متعجب می شود و با احترام میگوید:

“این خیلی پیشرفته هست و من نمی تونم اینو بازسازی کنم!”

اما لئوناردو با دیدن صفحه ی “کودکس” که راهنمای بستن قطعات به هم دیگه بود موفق میشود “چاقوی مخفی” روابازسازی کرده و در آخر به اتزیو می گوید:

“باید انگشت کوچک دست چپ رو قطع کنیم تا بتونی از چاقوی مخفی استفاده کنی ! این به خاطر این هست که کسی که از این چاقو استفاده خواهد کرد، باید بسیار پر جرات باشه!”

اتزیو هم قبول می کند ولی لئوناردو با ترساندن او می گوید که فقط شوخی بود چون با اینکه قبلا برای استفاده از این “چاقوی مخفی” قطع کردن انگشت کوچک لازم بود (“الطائر” در اساسینز کرید ۱ انگشت کوچک دست چپ را قطع کرده بود.) اما حالا دیگر لازم نیست.

اتزیو بعد از مجهز شدن به “چاقوی مخفی” و امتحان کردن آن، بسیار خوشحال می شود و از “لئوناردو” تشکر کرده و به سوی “پائولا” روانه می شود. دوستان و دختران اطراف “پائولا” خبر می دهند که امروز قرار است “اوبرتو” در یک مهمانی شرکت کند و این می تواند بهترین موقعیت برای غافلگیر کردن او باشد! اتزیو قبل از رفتن به سوی آن مراسم از “پائولا” می پرسد که چرا به اتزیو و خانوادش این همه کمک میکند؟ پائولا هم جواب میدهد که چون دوست قدیمی مادر “اتزیو” است و می داند که خیانت و بازی با احساسات دیگران چه طعمی دارد.
اتزیو بی درنگ خود را به مهمانی می رساند و “اوبرتو” را می بیند که با “لورنزو ده میدیچی” (شاهزاده ی فلورانس) صحبت می کند و او را به خاطر طرفداری از پدر “اتزیو” تحقیر و سرزنش می کند! حالا که مراسم شروع شده و “اوبرتو” بدون محافظ وارد می شود، “اتزیو” از بالای دیوار منتظر بهترین موقعیت است تا حمله کرده و اوبرتو را به قتل برساند. “اوبرتو” که مشغول خود ستایی و رجزخوانی در میان مهمان ها است ودر مورد اینکه چطور پدر “اتزیو” و برادرانشرا  به سزای اعمالشان رسانده است صحبت می کند. ناگهان متوجه حضور “اتزیو” می شود و “اتزیو” بدون معطلی با ضربات “چاقوی مخفی” جان را از بدن او جدا میکند.
وقتی صحنه سفید می شود، “اوبرتو” قبل از اینکه بمیرد به اتزیو میگوید:

“اگر تو جای من بودی، برای نجات جان نزدیکانت همین کاری رو که من کردم میکردی!” و اتزیو هم بلند جواب می ده:

“درست می گویی جناب قاضی! اتفاقا من هم همین کار رو کردم.”

… سپس “اتزیو” برمی خیزد و به مردم حاضر در مراسم که همگی از افراد سرشناس شهر فلورانس هستند، با فریاد می گوید:

“خانواده ی آئودیتوره” هنوز نمرده، من اتزیو هستم، ” اتزیو آئودیتوره”! این مرد بخاطر گرفتن جان افراد بی گناه، بدون اینکه به آن ها فرصت دفاع از خود بدهد، گناهکار بود! من هم امروز جان او رو گرفتم، ولی این پدر و برادرانم رو برنمیگردونه … اما درسی میشه برای همه تا فریب اینجور افراد بی احساس و پول پرست رو نخورند و در مورد هر چیزی زود قضاوت نکنند!”

بعد از اینکه اتزیو از صحنه فرار می کند و به سوی مادر و خواهرش می رود، “پائولا” آن ها را راهنمایی می کند تا از شهر خارج شوند و به سمت ویلای عموی “اتزیو” بروند … وقتی اتزیو موفق می شود با مادر و خواهرش از شهر خارج شود، در راه “ویری” و همدستانش جلوی “اتزیو” را می گیرند و به او و مادر و خواهرش حمله می کنند که عموی “اتزیو” که تصادفی در حال گشتن آن منطقه بوده با کمک دوستانش، سربازان “ویری” را می کشد اما باز شخص “ویری” موفق به فرار می شود. عموی “اتزیو” آن ها را به سمت ویلا راهنمایی می کند تا استراحت کنند و در راه برای اتزیو توضیح می دهد که چقدر از اعدام شدن پدر و برادران “اتزیو” ناراحت شده است.

اتزیو درباره ی ویلا سوال می کند و او در جواب می گوید :

“این ویلا حدود ۲۰۰ سال قبل توسط جد بزرگ “اتزیو” بنا شده تا سرپناهی برای کسانی که از شهر و دیار خود با بی عدالتی رانده شده اند و به دنبال مکانی امن و آرام برای خود و خانوادشان می گردند باشد تا بتوانند از نو شروع کنند.”

اتزیو از عمو “ماریو” تشکر می کند و به او می گوید که بعد از کمی استراحت باید از اینجا مهاجرت کنند، چون اکنون سربازها همه جای ایتالیا به دنبال آن ها هستند … عمو اصرار می کند که کمی بیشتر بمانند تا به “اتزیو” آموزش های لازم برای دفاع از خود و خانواده اش را بدهد. آن هاهم قبول می کنند.

آموزش های”اتزیو” شروع می شود و ماریو حرکات و تکنیکهای مختلف را به او آموزش می دهد. در حین این آموزش ها “اتزیو” راجع به پدرش از ماریو سوال می کند و او در جواب اتزیو می گوید:

” پدر تو تنها یک مامور بانک نبود! او در عین حال یکی از خردمندترین اعضای گروه “اساسینز” و دشمن قسم خورده ی “تمپلارها” بود … لباسی که تو حالا به تن پوشیدی و این چاقوی مخفی که به دست داری، زمانی بهترین دوستان پدرت و کابوس وحشتناک “تمپلارها” بودند.

در اینجا اتزیو می گوید:

“این دو گروه اساسین ها و تمپلار ها و جنگ بین شان بیشتر شبیه یک افسانه هست تا واقعیت!”

و عمو جواب میدهد:

“من تعجب می کنم که پدرت تا حالا چیزی راجع به این موضوع به تو نگفته ولی شاید دلیل خاصی داشته است.”

در ادامه عمو “ماریو” توضیح میدهد که:

“تمپلارها گروهی هستند که در حدود سال ۱۳۰۷ میلادی در فرانسه، به جرم توهین به مقدسات مسیحیت و جادوگری، توسط پادشاه آن زمان دستگیر شده بودند اما توانستند تا مصر و حتی بابل فرار کنند و به فعالیتهای شیطانی خود در زیر زمین و بطور پنهانی ادامه دهند … تمامی کسانی که با پدر تو و خانواده ی تو دشمنی دارند، عضو گروه تمپلارها هستند و یا از آنها دستور می گیرند.”

اتزیو که با شنیدن این سخنان شوکه شده، همچنان اصرار می کند که مادر و خواهرش را با کشتی به اسپانیا برساند! عموی او ناراحت می شود و او را سرزنش می کند که:

“می خواهی آن هدفی رو که پدرت برایش جنگید و در راهش جان خودش رو از دست داد ، نادیده بگیری و فرار کنی ؟ پس بهتره بری و دیگه برنگردی ! “

اتزیو از حرف های خودش پشیمان می شود و تصمیم می گیرد تمامی افرادی را که در مرگ پدر و برادرانش دست داشتند یکی پس از دیگری نابود کند تا پس از این برای هیچ بی گناهی چنین اتفاقی نیفتد! بنابراین همراه عمویش به جنگ نزدیک ترین و گستاخ ترین دشمن خانواده اش یعنی “ویری ده پازی” می رود.
نقشه ای که برای شکست دادن “Vieri” می کشند به این صورت بود که عموی ” اتزیو” همراه با دوستانش، محافظان و سربازان را سرگرم جنگ کنند تا اتزیو با از میان برداشتن تیرکمانچیان بتواند به “ویری” دست پیدا کند! بعد از مدتی جنگ و خونریزی “Ezio” که از بالای ساختمان ها همه چیز را تحت نظر دارد ناگهان متوجه می شود که جلوی دروازه ی شمالی شهر ” Vieri” همراه با پدر شرورش “Francesco ” و ” Rodrigo Borgia ” و شخص دیگری بنام ” Jacopo de Pazzi ” مشغول صحبت هستند …

قسمت اول : {{ فلسفه ی فرقه ی ” اساسینز” }}

” Nothing is True , Everything is Permitted ” ((هیچ چیز حقیقت ندارد ، و همه چیز آزاد است ( اجازه گرفتن نمی خواهد!) ))

این شعار اصلی و اعتقاد و باور فرقه ی ” اساسینز ” هست که در نسخه ی اول بازی بارها از زبان ” الطاهر ” و استادش ” المعلم ” و در این

نسخه از زبان ” اتزیو ” و دوستانش شنیده می شود .

فلسفه و مفهوم این شعار تکیه بر اطلاعات و دستنوشته هایی دارد که از اجداد بزرگ ” اساسینز ” یا همان ” اولین اساسین ها ” به ارث رسیده

است تا پرده از ابهامات و جهالت انسان ها بردارد و مردم را از خطرات بزرگ ” اطاعت و بردگی و پرستش کورکورانه “ آگاه کند…به عبارت

دیگر جوهره و هستی بخش فلسفه و مکتب ” اساسینز ” تنها یک حقیقت واحد است و حقیقت دیگری به غیر از آن وجود ندارد، بنابراین فرقه ی

” اساسینز ” که به این حقیقت یکتا آگاه است ، وظیفه ی خود می داند که تمام انسان ها را از این حقیقت آکاه کند و جلوی سوء استفاده ی دیگران

از این جهالت را بگیرد…

مشکل بزرگی که وجود دارد این است که این حقیقت به قدری تکان دهنده و بهت آور است که در وحله ی اول باور کردن آن بسیار مشکل و غیر

ممکن است ، اما تمامی شواهد و آثار مکتوب به جا مانده از اجداد بزرگ ” اساسینز ” این حقیقت اعجاب انگیز را به این صورت بیان کرده و حتی به

اثبات رسانده اند :

قسمت دوم : {{ موجوداتی که قبلا آمده بودند }}

قبل از انسانها موجودات پیشرفته تری روی زمین بودند (خدایان و ملائک یا موجودات فضائی) که با کمک ” Piece of Eden ” (قطعه ای از بهشت یا سیب بهشتی ) فکر و اندیشه انسان ها را تحت کنترل خود درآورده بودند بدون اینکه انسان ها متوجه این موضوع باشند ! ” Piece of Eden ” یا ” سیب بهشتی” ساخته ی دست این خدایان یا موجودات بسیار پیشرفته بود که با تکنولوژی فوق العاده قدرتمند و ظریفی بوجود آمده بود و هدف از ساخت آن ، کنترل مغز انسانها و بکارگیری آنها به عنوان نوکر و برده برای خود و فرزندان و نوادگان بعد از خود بود !

این در واقع ویژگی ” پیس آف ایدن ” یا سیب بهشتی است که شخصی که صاحب آن سیب بهشتی یا دارنده آن است (ارباب) ، تمام افکار و اندیشه و اعتقادات و باورهای انسانهای اطراف خود را تحت کنترل خود می گیرد بدون اینکه آنها (انسانها) متوجه شوند که کنترل میشوند ! رفتار این انسانهای تحت کنترل هم به گونه ای هست که کاملا از موقعیت خود راضی هستند و برای رئیس یا ارباب خود (شخصی که آنها را کنترل میکند) دعا میکنند و او را می پرستند حتی اگر به دستور او (ارباب) کشته شوند یا دستور بدهد که باید فرزند خودشان را به دست خودشان سر ببرند !!!

این وضع تا رمانی که آن سیب بهشتی در دستان ارباب باشد ادامه خواهد داشت و فرزندان ارباب طریقه ی استفاده از سیب را یاد خواهند گرفت و جای پدر را پر خواهند کرد تا سلطنت را از دست ندهند.

قسمت سوم : {{ آدم و حوا }} یا {{ Adam and Eve }}

هر گونه ارتباط یا ازدواج خانواده ی ارباب ها با انسانها ممنوع است . . . ولی روزی می رسد که ” آدم ” و ” حوا ” از نتیجه ی یک ارتباط عاشقانه و مخفی بین یک مرد از انسانها و یک زن از اربابها به دنیا می آیند و به این دلیل که هم خون ارباب ها و هم خون انسانها در رگشان می چرخد، سیب بهشتی روی ” آدم ” و ” حوا ” اثر نمی گذارد و تحت کنترل ارباب ها قرار نمی گیرند…آن دو با مشاهده ی وضع غمناک انسان ها ، تصمیم می گیرند برای نجات انسان ها، سیب بهشتی را از ارباب ها بدزدند و انسان ها را آزاد کرده و فرار کنند که همین کار را می کنند … در نتیجه ” آدم ” و ” حوا ” را ” اولین اساسین “و ارباب ها را 
” اولین تمپلار “
 می شناسند که جنگشان از ابتدا تا امروز ادامه داشته و خواهد داشت.

ارباب ها برای تسلط دوباره بر انسانها باید ” آدم ” و ” حوا ” و فرزندان آندو را که به فرقه ی “اساسینز ” مشهور شده اند از بین ببرند، چون ” حیله ی سیب بهشتی “ دیگر روی آنها تاثیر ندارد، ولی نمی توانند خودشان مستقیم این کار را بکنند چون همه ی انسانها، ارباب ها را شناخته اند…پس ارباب ها اول تمامی آثار و نشانه های خود را از روی زمین پاک می کنند به جز بعضی از آنها (اهرام ثلاثه مصر، تقویم مایا…) و سپس با فرستادن بلایای طبیعی (طوفان، زلزله…) انسانها را مورد حمله قرار می دهند تا از تعدادشان کاسته شود و ارباب ها را در غم مرگ نزدیکانشان از یاد ببرند…

سپس ارباب ها با مهاجرت به خارج از کره ی زمین، انسانها را از کهکشان های دور دست و غیر قابل دسترسی ، زیر نظر می گیرند تا نقشه ای حساب شده برای تصاحب ” سیب بهشتی ” یا ” قطعه ای از بهشت ” طراحی کنند…طبق این نقشه ، ارباب ها چند دهه یا سده صبر می کنند تا انسانها تولید مثل کنند و دوباره جمعیتشان زیاد شود تا تعداد بردگان آینده ی ارباب ها زیاد شود !

قسمت چهارم ” {{ جنگ تمپلار ها و اساسین ها }}

ارباب ها با استفاده از سیبهای بهشتی باقی مانده ( که به اندازه ی سیب های دزدیده شده قدرت ندارند ) ، بعضی از انسان های صاحب قدرت و ثروت را با وعده ی ثروت و قدرت بیشتر تحت کنترل خود در آورده و آنها را برای به قتل رساندن ” اساسینز ” و فرزندان ” اساسینز ” راهنمایی می کنند بطوریکه سیب بهشتی را در دست این افراد صاحب قدرت قرار می دهند تا ذهن افراد و مقام های با نفوذ و تاثیر گذار آن شهر را کنترل و قانع کنند که ” اساسینز ” ها دزد و حیله کار هستند و باید اعدام شوند، ” اساسینز ” ها که تحت کنترل سیب بهشتی در نمی آیند با آگاهی از این موضوع همراه با دوستان و آشنایان و بعضی از شهروندان از شهر فرار کرده و در جای دیگری برای خود ویلایی می سازند تا نقشه ای بکشند و سیب های بهشتی باقی مانده را از چنگ ارباب ها و نمایندگان آنها روی زمین ( تمپلار ها ) درآورند و نابود کنند تا دست ارباب ها را برای همیشه از زمین کوتاه کنند.

قسمت پنجم : {{ سیبهای دردسر ساز }} ( Pieces Of Eden )

” الطاهر ” شخصیت اصلی اساسینز کرید ۱ موفق می شود که به همراه برادرانش یکی از سیبهای بهشتی را از چنگ ” تمپلار ها ” در آورده و در خدمت رئیس یا استاد خود ” المعلم ” قرار دهد تا آن سیب بهشتی را نابود کند ، ولی ” المعلم ” فریب زیبایی و ” قدرت حیله گری “ سیب را می خورد و نمی تواند نابودش کند و از آن استفاده می کند تا ذهن مردم خود را کنترل کند که ” الطاهر ” مجبور می شود با شکست دادن “المعلم ” سیب را از چنگ او خارج کند…الطاهر که قسم خورده بود سیب را نابود کند اما او هم در مقابل زیبایی و ” قدرت حیله گری ” سیب دوام نمی آورد و سیب از دستش روی زمین می افتد و نقشه ای از درونش بیرون می آید که محل دقیق سیبهای دیگر باقیمانده روی کره ی زمین را نشان می دهد… این نقشه ، مکان سیبهای بهشتی دیگری را که قبلا توسط ” اساسین “های نقاط مختلف دنیا (بخصوص خاور میانه) از چنگ ” تمپلار” ها در آورده شده اند و در معابد مختلف مخفی شده اند را نشان می دهد. به دلیل این که آن ” اساسین ” ها هم بعد از تصاحب سیب بهشتی نتوانسته بودند نابودش کنند و در نتیجه در معابد و مکانهای مختلفی سیب ها را دور از دسترس انسان ها مخفی کرده اند.

((اگر آن نقشه را بخاطر دارید می دانید که نقاط قرمزی که روی کره زمین علامت گذاری شده بود مکان سیب ها بود ولی در نقشه ایران هم در مناطق جنوبی بوشهر و بندر عباس دو نقطه قرمز وجود داشت و نقاط دیگر روی کره زمین هم اکثرا جاهای نفت خیز و یا معادن با ارزش…را نشان میدادند. این توجه من رو جلب کرد به این موضوع که شاید سیب بهشتی مورد بحث در بازی سمبلی باشد برای نفت و منابع با ارزش قابل استخراج از اعماق زمین ، که بوسیله آن و درآمد هنگفت حاصل از آن میتوان بر مردم حکمرانی کرد.))

قسمت ششم : {{ Desmond Miles }}

دزموند که یکی از بازماندگان خاندان ” اساسینز ” هست ، توسط پدر و مادرش از همان بچگی به خارج از اجتماع رانده شده و در دهکده ای کو چک و دور افتاده ولی با امنیت کامل مشغول زندگی بود بطوریکه حتی شناسنامه هم برایش تهیه نشده بود تا هیچکس ، بخصوص تمپلارها از وجود او مطلع نشوند، ولی دزموند برای یکبار هم که شده دل به دریا زد و برای خرید موتور سیکلت از اسم و اثر انگشت خود استفاده کرد و چند روز بعد توسط تمپلار هاربوده شد !!! . . . دزموند با همکاری با ” تمپلار ” ها موجب شد که نقشه ی مکان سیب های بهشتی باقیمانده ، که سالهاست توسط ” اساسینز ” مخفی نگه داشته شده بود، به دست تمپلار ها بیفتد… و در عین حال “دزموند” توانسته است بسیاری از مهارتهای جد بزرگ خود ” الطاهر ” را فرابگیرد…

قسمت هفتم : {{ و بلاخره اساسینز کرید ۲ }}

همانطور که در اول اساسینز کرید ۲ می بینید، ” دزموند ” با استفاده از مهارت ” ایگل ویژن ” (دید عقاب) به دیواری نگاه می کند که پر از نوشته ها و نشانه ها و اعداد و ارقامی است که همگی ذهن دزموند را به سمت همان آثاری که ارباب ها سالها پیش روی زمین باقی گذاشته اند و نابود نکرده اند(اهرام مصر، تقویم مایا، تئوری کائوس، تاریخ ۲۱ دسامبر سال ۲۰۱۲، سوره ی الزلزله، فرمولهای اینشتین…) راهنمایی می کنند. این نشانه ها و نوشته ها توسط شخصی که در همان اتاق ، قبل از ” دزموند ” مورد آزمایش ” تمپلار ها ” قرار گرفته بود ( معروف به مورد ۱۶ ) به جا گذاشته شده اند .

در پایان اساسینز کرید ۱ ، دزموند با دیدن این نشانه ها پی به نقشه ی شوم تمپلارها می برد که می خواهند با بدست آوردن سیبهای بهشتی باقی مانده روی زمین و فرستادن آنها توسط یک سفینه ی فضایی به سمت ارباب ها (موجودات پیشرفته ی فضائی) که تمپلار ها را با همین سیبها کنترل میکردند ، سلطنت و فرمانروایی را دوباره مثل سابق تقدیم ارباب ها کنند و انسانها را نوکر و برده ی ارباب ها و خودشان را نماینده ی ارباب ها روی زمین…! تاریخ ۲۱ دسامبر سال ۲۰۱۲ نیز نشان دهنده ی زمان پرتاب این سفینه ی فضائی حاوی سیبهای بهشتی می باشد که در آن روز ارباب ها با تصاحب دوباره ی سیب های بهشتی و باز گشت به کره ی زمین ، از انسان ها انتقام خواهند گرفت بطوریکه خورشید در غم انسان ها نابود خواهد شد و تاریکی بر زمین غالب خواهد شد …!!!

قسمت هشتم : {{ Ezio Auditore Da Firenze }}

دزموند تصمیم می گیرد با کمک لوسی فرار کند تا بتواند با دسترسی به خاطرات ” اتزیو “ ( ازیو ) مانع موفقیت تمپلارها شود. ” اتزیو ” که یکی دیگر از اجداد بزرگ دزموند است ( شاید یکی از با مهارت ترین اساسین ها ) در سال ۱۴۵۹ در دوران رنسانس در ایتالیا به دنیا آمد، و تا ۱۷ سالگی از اینکه او هم مانند پدرش یک ” اساسین ” هست هیچ اطلاعی نداشت… ” اتزیو ” از خانواده ای بسیار نجیب و محبوب در فلورانس است که دو تا برادر و یک خواهر دارد . در شروع خاطرات ، ” اتزیو ” با گروهی درگیر می شود که به رهبری ” ویری ده پازی “ می خواهند شهرت و محبوبیت ” اتزیو ” و دوستانش را در فلورانس زیر پا بگذارند . ” اتزیو ” با کمک دوستان و برادر بزرگترش آنها را شکست میدهد ولی ” ویری ” فرار می کند و برادر اتزیو با دیدن لب زخمی ” اتزیو ” او را به دکتر راهنمایی میکند…

قسمت نهم : {{ Uberto Alberti }}

” اتزیو ” بعد از اینکه با برادرش تا بالای کلیسا مسابقه می دهد، قبول نمی کند که به خانه برگردد و در عوض به سمت خانه ی دوست دخترش ” کریستینا وسپوچی “ می رود تا شب را با او بگذراند….صبح فردا به دفتر کار پدرش که کارمند محبوب یک بانک معروف در ایتالیا بوده، می رود و می بیند که پدرش با آقایی به اسم ” اوبرتو “ بطور خیلی صمیمی صحبت می کنند، سپس وارد اتاق می شود و پدرش او را با ” اوبرتو ” آشنا می کند و توضیح میدهد که چقدر به آقای ” اوبرتو ” اعتماد دارد…

تا اینکه یک روز که به محل کار پدرش برمیگردد ، پدرش و برادرانش آنجا نیستند و مادر و خواهرش بهش میگن که آنها توسط ماموران دستگیر شده اند و در زندان هستند تا فردا در ملا عام اعدام شوند . اتزیو بلافاصله با آمدن شب به طور مخفیانه به سمت پنجره ی بالایی زندان میره تا پدرش رو ببینه که پدرش بهش میگه باید برگرده به دفتر کار پدر و وارد مکان مخفی داخل اتاق بشه تا در صندوق رو باز کنه و لباسهای ” اساسین “ پدر و همچنین نامه ای که داخل صندوق هست رو برداره و لباس ها رو بپوشه و نامه رو سریع به ” اوبرتو “ که نزدیک ترین دوست پدر و خانواده ی ” اتزیو ” هست برسونه تا ” اوبرتو ” با کمک اون نامه که مدرکی برای اثبات بی گناهی پدر اتزیو هست آنها رو از اعدام شدن نجات بده….

قسمت دهم : {{ پای چوبه ی دار }}

وقتی اتزیو نامه رو به ” اوبرتو ” میرسونه از او قول میگیره که فردا در میدان شهر همدیگر رو ملاقات کنند و همه چیز روشن بشه و پدر و برادر بزرگ و برادر کوچک ” اتزیو ” که هنوز به سن قانونی هم نرسیده بود، از اعدام نجات پیدا کنند. صبح فردا اتزیو به میدان شهر میره و میبینه که دور گردن پدر و دو تا برادرش طناب دار آویخته شده و ” اوبرتو ” که صمیمی ترین دوست پدر ” اتزیو ” باشه، داره از گناهانی که خودش برای پدر و برادر های ” اتزیو ” تراشیده برای مردم حرف می زنه و اونها رو دزد و تبهکار معرفی می کنه که از پولهای بانک دزدی کردند و مردم رو فریب دادند…پدر اتزیو اعتراض می کنه و میگه من مدرکی دارم که خلاف حرفهای تو رو ثابت میکنه ، ” اوبرتو ” می پرسه: مدرکت کجاست ؟ پدر میگه: همون نامه ای که دیشب پسرم برات آورد. ” اوبرتو ” میگه: کسی برای من نامه ای نیاورده !!!

در این لحظه اتزیو وارد صحنه میشه و با صدای بلند اعتراض می کنه… مردم تعجب می کنند و با چشم دروغگو به اتزیو نگاه میکنند . . . سربازها که منتظر اومدن ازیو بودند ، به دستور ” اوبرتو ” زود دستگیرش میکنن تا بعد از اعدام کردن پدر و برادراش ، “ازیو ” رو هم به جرم دروغگویی و همدستی با اونها اعدام کنند.

در این لحظه ” اوبرتو ” در نهایت بی اعتنایی به حرفهای ” ازیو ” و با تهمت زدن به پدر و بردارهای بی گناهش ، جلوی چشمای ” اتزیو ” دستگیره رو

پائین میکشه و پدر و برادرهای ” اتزیو ” که فقط سرشون از بالای سکو پیداست ، جلوی چشماش جون میدن و میمیرند…